آزمون عشق ...
متقاضی داشت به شرکتی رفت.
مدیر شرکت ، یک ورقه کاغذ گذاشت جلوی استیو و از او خواست
برای استخدام، تنها به یک سوال پاسخ بدهد
سوال این بود ...
شما در یک شب بسیار سرد و طوفانى ، در جاده اى خلوت
رانندگى می کنید ،
ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس ،
به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا می کنند
و در آن باد و باران و طوفان چشم به راه کمک هستند...
یکى از آن ها پیر زن بیمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى
به او نشود ممکن است همان جا در ایستگاه اتوبوس
غزل خداحافظى را بخواند.
دومین نفر، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست که حتى یک بار
شما را از مرگ نجات داده است
و
نفر سوم، عشق شماست !
اما خودروی شما فقط یک جاى خالى دارد ...
شما از میان این سه نفر کدام یک را سوار مى کنید؟
پیرزن بیمار ...؟...
دوست صمیمی ...؟...
یا
عشقتون رو . . . ؟ . . .
جوابى که استیو نوشت باعث شد از میان صدها متقاضى ، به استخدام
شرکت در آید .
پاسخ این بود:
من سوئیچ ماشینم را می دهم
به آن دوست صمیمی ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند،
و
با عشقم در ایستگاه اتوبوس می مانم تا شاید اتوبوس از راه برسد ....